تعداد بازدید : 114454
تعداد نوشته ها : 66
تعداد نظرات : 51
خاطرات آیت الله پسندیده از دوران
مبارزه و تبعید
قسمت اول:
چکیده: دفعه اول که امام را دستگیر کردند و به زندان قصر و سپس به عشرت آباد بردند شاه قصد داشت به هر صورت ممکن ایشان را از بین ببرد ولی بعضی ها مخالفت کردند.
یکی از اینها «علم» بود. عباس میرزا پسر سردار حشمت که با محمد رضا شاه ارتباط داشت و با ما نیز سابقه زیادی داشت به علم می گوید که: «قتل آیت الله خمینی در زمان شما، برای شما و پدرتان ننگ تاریخی دارد و این بدنامی تا ابد باقی خواهد ماند. این عمل غلط است، نگذارید که شاه مرتکب آن بشود».
ملاقات علی امینی با امام
دکتر علی امینی، نخست وزیر شاه، آدم زرنگی بود و خودش را به علما نزدیک می کرد. ایشان به بیمارستانی که آیت الله کاشانی بستری بود، رفته و عکاس هم با خودش برده بود که به هنگام بوسیدن دست آقای کاشانی عکس او را بگیرد.
سال 1341 یا 42 بود که به ملاقات امام آمد. من و آقا نشسته بودیم که دکتر امینی وارد شد. آقای حاج حسن آقای سعید و آقای مهاجرانی قبلا به منزل امام آمده و اطلاع داده بودند که آقای امینی می خواهد به اینجا بیاید. مهاجرانی بالای سر آقا ایستاده بود و اصرار می کرد که وقتی امینی آمد، شما به احترام ایشان بلند شوید، آقا هم گوش نداد. امینی هم با کفش خود ور می رفت و طول می داد تا آقا بلند شود که آقا بلند نشدند. امینی وقتی خواست بنشیند آقا بلند شدند و سریع نشستند. من در کنار امینی نشسته بودم. در سمت راست من آقای شریف العلماء سردفتر بود که مشاور امور شرعی امینی هم بود و آقای محمدی گیلانی هم در مقابل نشسته بود.
امام به امینی مجال ندادند که صحبت بکند. امام با ایشان صحبت کرده و وی را نصیحت کردند. بعد هم امینی رفت.
دستگیری امام و عزیمت علما به تهران برای حمایت از امام
زمانی که حضرت امام در پادگان عشرت آباد تهران زندانی بودند آقای حاج شیخ علی رامهرمزی، معروف به بهبهانی برای عیادت ایشان به تهران آمد و به منزل حاج آقا رضا زنجانی وارد شد و من در آنجا به دیدن ایشان رفتم. آقای سیدکاظم شریعتمدار هم به دیدن ایشان آمده بود. در همان ساعتی که ما آنجا بودیم، مأمورین آمدند و به آقای بهبهانی رامهرمزی فشار آوردند که شما برگردید بروید، چرا به تهران آمدید؟ ایشان هم گفتند: «من حرفی ندارم و بر می گردم» ولی آقای شریعتمداری، تلفنی با یک مقامی که احتمالا از سازمان امنیت بود صحبت کرد و گفت: «آقای بهبهانی خودش می رود، به او معترض نباشید.» آنها هم به مأمورین دستور دادند که معترض نباشند. فقط من و آقای حاج شیخ فضل الله محلاتی و حاج آقا رضا زنجانی پیش آقای بهبهانی بودیم و بقیه رفته بودند.
ما توی اطاق نشسته بودیم که دیدم از پله ایوان منزل ایشان یک آقای محترم و معمم بالا آمد و تا آمد، آقای حاج شیخ فضل الله نجفی که نشسته بود به ما گفت: «شما بروید» من گفتم:«این آقا می آید، خوب نیست ما برویم». گفت: «این آقا، بهبهانی است و از بهبهانی های معروف نیست، روابط زیادی با دولت دارد و صلاح نیست که شما با او ملاقات کنید، بهتر است بروید». ما هم رفتیم.
در هر صورت، جلسات زیادی در این رابطه برگزار می شد و ما هم در این جلسات شرکت می کردیم. ضمنا با امام هم روابط محرمانه ای داشتیم که گاهی پیغامی به ایشان می دادیم و ایشان هم پیغام به ما می دادند.
مرحوم برادرمان آقای هندی هم با واسطه هایی، توانستند در زندان با امام ملاقات کنند. من تقاضای ملاقات کردم، موافقت نکردند.
ملاقات با امام در زندان پادگان عشرت آباد
من به وسیله ارتباطی که با برادرزاده نصیری، رئیس شهربانی وقت، داشتم، درخواست ملاقات کردم. نصیری هم موافقت کرد و به اتفاق یکی از دوستان، برای ملاقات امام به عشرت آباد رفتیم. وقتی به در پادگان رسیدیم، گفتند: «ماشین حق ندارد داخل محوطه باغ پادگان بیاید». از ماشین پیاده شدیم و به داخل باغ رفتیم. اول باغ، دست چپ، ساختمانی بود که مأمورین شهربانی در آنجا سکونت داشتند. وقتی وارد شدیم فقط دو صندلی در آنجا بود، که روی یکی از آنها رئیس پادگان نشسته بود و من هم روی صندلی دیگر نشستم. به او گفتم که: «می خواهم با آقا ملاقات کنم». او گقت: «پسر آقای محلاتی آمده است که با پدرش ملاقات کند، هر وقت برگشت نوبت شما می شود.»
نوبت ما که شد با همان رئیس پادگان برای ملاقات امام رفتیم. به من گفت: «شما فقط احوالپرسی کنید و در امور سیاسی با آقا صحبت نکنید.» گفتم:«بسیار خوب، من خودم می دانم.»
وارد محوطه ای شدیم که از باغ جدا شده بود، ولی دیوار نداشت. رفتند که به امام اطلاع بدهند، هنگامی که برگشتند، گفتند: «آقا مشغول نماز است.» رئیس پادگان گفت: «ما می رویم در یکی از همین اتاقها منتظر می شویم تا آقا از نماز فارغ شوند». طولی نکشید که آمدند و گفتند: «آقا از نماز فارغ شده اند». سپس ما به اتاق امام رفتم. در اتاق، تختی بود و امام روی آن نشسته بودند. چند صندلی هم داخل اتاق بود. امام از تخت پائین آمدند و روی صندلی نزدیک من نشستند. رئیس پادگان نیز نشست ولی دو مأمور سرپا ایستادند.
من با امام صحبت کردم و تمام مطالب را به ایشان گفتم. اظهار داشتم: «آقای شریعتمدار تقاضای ملاقات دارند موافقید یا خیر؟» گفتند: «مگر ایشان به تهران آمده اند؟» گفتم: «آری، تازه آمده اند و منزل آیت الله خوانساری وارد شده اند». ایشان پرسیدند: «چرا آمده اند؟» پاسخ دادم: «کار داشتند!» آنگاه گفتم:«آقای یاوری و آقای بحرالعلوم هم از رشت آمده بود. آیت الله آملی (که در تهران بودند) سلام رساندند، آقای میلانی هم آمده بودند و سلام رساندند» و یک یک اسامی علما را گفتم که ایشان متوجه بشوند همه در تهران جمع شده اند. آنگاه پرسیدم: «اجازه می دهید شهریه طلاب قم را منظم بپردازیم؟» گفتنذ: «بله». گفتم: «آقای آملی ظاهرا تقاضا داشتند اجازه بدهید بازارهای تهران و شهرستانها که تعطیل است باز شود». امام پرسیدند: «مگر تعطیل است؟» گفتم: «آری تعطیل است». گفتند: «باز کنند، مانعی ندارد». گفتم: «حوزه های درس هم تعطیل است، اجازه می دهید درس شروع شود؟» گفتند: «آری» . غرض من از این سوال و جوابها این بود که ایشان را به مهمترین اوضاع کشور و پیامدهای دستگیری معظم له آگاه سازم. ایشان هم کاملا از اوضاع مطلع شدند و سپس خداحافظی کردیم و به منزل برگشتیم تا در جلسات شرکت کنیم.
ملاقات علما با پاکروان و درخواست آزادی امام
آقای میلانی در باغی، در خیابان امیریه سکونت داشتند، ما به ملاقات ایشان رفتیم. آقای میلانی به پسرشان گفتند: «به پاکروان – رئیس ساواک وقت – تلفن بزنید و پیغام بدهید که من می خوام با او صحبت کنم». او رفت و آمد و گقت: پاکروان نبود! آقای میلانی گفت: «بگوئید، پاکروان را پیدا کنند، من حتما می خواهم با او صحبت کنم». پاکروان را پیدا کردند و او گفت: «من فلان روز – و یک روزی را معین کرد – می آیم». آنگاه آقای میلانی به من گفت: «شما هم در آن ساعتی که او می آید، به اینجا بیائید». من گفتم: «در آن روز در آن ساعت آقای خوانساری وعده کرده اند منزل من بیایند». ایشان گفتند: «من به آقای خوانساری تلفن می زنم که ایشان هم به اتفاق شما بیایند». همین طور هم شد. آقای خوانساری با آقای رسولی آمدند و آقای میلانی تلفن کردند و به اتفاق رفتیم.
روز موعود فرا رسید و ما همه در یک اتاقی در منزل آقای میلانی نشسته بودیم و آقای آملی، آقای علومی (داماد آقای بروجردی)، آقای شریعتمدار و آقای جزایری هم بودند. ناگهان پاکروان وارد شد و آقایان احترام زیادی به او گذاشتند. او هم رفت در صدر مجلس بین آقای میلانی و آقای شریعتمدار با تبختر و تکبر نشست.
پاکروان با کمال شدت و تندی رو به آقایان کرده گفت:« چرا به تهران آمده اید؟ چرا بر نمی گردید؟ بروید از تهران بیرون، اینجا حکومت نظامی است و اجتماعات در حکومت نظامی ممنوع است. شما باید به منزلهایتان برگردید، و اگر برنگشتید، حکومت نظامی به تکلیفش عمل خواهد کرد!» آنها سکوت کردند.
آقای شریعتمدار، آهسته به آقای میلانی گفت:«صحبت نکنید» ایشان صحبت نکردند. ناگهان آقای علومی داماد مرحوم آقای بروجردی با کمال شدت و عصبانیت به پاکروان حمله کرد و گفت: «این چه اوضاعی است درست کرده اید؟ چه می خواهید بکنید؟ شما هرگز قادر نیستید آیت الله خمینی را تبعید کنید و به جایی بفرستید، این امر برای شما از محالات است! دست از کارهای زشتشان بردارید».
پس از او آقای جزایری هم با کمال شدت با پاکروان صحبت کرد. پاکروان برخاست و از منزل بیرون رفت. و طولی نکشید که دستور استخلاص امام و آقای قمی و آقای محلاتی صادر شد. آن دو آقا آزاد شدند و بنا بود امام را هم آزاد کنند.
ما به وسیله آقای پناهی که داماد همشیره مان بود و در عشرت آباد معلم بود (گرچه نظامی هم نبود ولی استاد نظامیها بود) پیغامی به امام دادیم. من مطلبی را به این شرح خدمت ایشان نوشتم که: «شما را بنا است امروز آزاد کنند و پاکروان برای آزادی شما به آنجا می آید و قصد دارد شما را به منزل «نجاتی» ببرد و نجاتی آدم خوشنامی نیست، صلاح نیست شما به آنجا بروید، لذا موافقت نکنید». من آن کاغذ را به پناهی دادم و او هم پیغام را به امام رساند، امام در پاسخ نوشتند: «ما راهی نداریم جز اینکه قبول کنیم و به منزل نجاتی برویم، ولی بیش از یک شب در آنجا نیستیم و بعدا باید منزل بگیریم، فعلا رفتن به آنجا اشکال ندارد».
هنگامی که نزدیک بود امام آزاد شود، مهندس کشاورز دامادمان را به اتفاق اخوی، مرحوم آقای هندی، فرستادم به طرف عشرت آباد که دم در ورودی منتظر امام بشوند ولی مأمورین اجازه ندادند و نگذاشتند بمانند و آنها هم برگشتند. طولی نکشید که امام را آزاد کردند و به منزل نجاتی در داویه فرستادند و ما هم به آنجا روانه شدیم. وقتی رفتیم، دیدیم خیابان خیلی شلوغ و پر سر و صدا است و جمعیت موج می زند. مأمورین شهربانی هم سواره و پیاده در حرکتند و مراقب مردم، ولی متعرض کسی نمی شوند. مردم روبروی ساختمانی که امام در آنجا بود جمع شده بودند. من هم به آنجا رسیدم و وقتی وارد منزل شدم، امام نشسته بودند و عده ای از آقایان از جمله آقای فلسفی، آقای قمی و آقای محلاتی هم در خدمت امام بودند. من تا مدتی آنجا بودم و چون وقت نماز شده بود و می خواستم دست و صورتم را آب بکشم و آب کر هم چندان در اختیار نبود – و من هم به اصطلاح آقایان وسواسی هستم – لذا خداحافظی کردم و به منزل بازگشتم.
بار دیگر که می خواستم برگردم، مامورین جلوگیری کردند و من ناچار شدم برای ملاقات امام، به توسط خواهرزاده دکتر نصیری و مهندس محتشمی که همکارش بود، سوار ماشین خواهرزاده نصیری بشوم و با آنها برویم. خواهرزاده نصیری با خود نصیری روابط خوبی نداشت ولی با مهندس محتشمی شریک بود. چون می دانستم که اتومبیل او را نمی توانند جلوگیری کنند، لذا ناچار با آنها رفتم.
وقتی پیاده شدیم که بر امام وارد شویم، مامورین ممانعت کردند، مهندس محتشمی و یکی دیگر که ظاهرا مهندس کشاورز بود، برگشتند ولی من هیچ به حرفهای مامورین گوش ندادم و بر امام وارد شدم و با ایشان ملاقات نمودم.
از آن پس قرار شد امام از آن منزل بیرون روند و منزلی تهیه کنند. در قیطریه، آقای حاج روغنی تقاضا کردند که امام به منزل ایشان بروند و امام هم به آنجا منتقل شدند و ما چند نفر معدود بودیم که حق ملاقات داشتیم و دیگران را اجازه نمی دادند. مامورین هم مرتب جلو ساختمان ایستاده بودند و مراقب مردم بودند که کسی نزدیک نیاید.
بعد از منزل حاج روغنی، امام منزل دیگری تهیه کردند و در آنجا هم ما با ایشان ملاقات می کردیم تا اینکه پس از مدتی، آزاد شدند و به قم بازگشتند.
لازم به تذکر است که تاریخ انتقال امام از زندان به منزل نجاتی یعنی روز آزادی امام از زندان، دوازدهم ربیع الاول 1382 قمری و مصادق با یازدهم مرداد 1342 شمسی بود.